- ادبیات

به مناسبت جایزه نوبل ادبیات برای لسلو کراسناهورکایی/ «تانگوی شیطان»؛ باران، باد، زباله

ببینیم که یکی از شخصیت‌های اصلی فیلم «تانگوی شیطان» درباره آرزوهایش چه مواردی را برمی‌شمرد. این آدم همان کسی است که در یک صبح اکتبر، پیش از آن که باران بر زمین‌های خشک ببارد و همه جا را گِل‌آلود کند و راه‌ها را  ببندد و زمین‌های خیس، فاصله بیندازندد بین شهر و روستا، از صدایی برخاسته است. و معلوم نشده که آن صدا چیست. اما آن آدم، فوتاکی است که این طوری درباره آینده‌اش حرف می‌زند: «می‌خواهم به جنوب بروم. آنجا زمستان‌های کوتاهی دارد. می‌خواهم نزدیک یک شهر پررونق، یک مزرعه اجاره کنم. و همه روز پاهایم را در لگنی از آب گرم بگذارم. یا شاید نگهبان یک کارخانه شکلات‌سازی بشوم. یا دربان یک مدرسه دخترانه. قصد دارم که همه چیز را فراموش کنم. فقط استراحت و لگن آب گرم». اوضاع و احوال روستا، خراب‌تر از آن است که آدم بخواهد به آرزوهای بزرگ فکر کند. همین که بتواند دربان یک مدرسه دخترانه بشود، کفایت می‌کند. از این زندگی کوفتیِ در حال حاضر، بهتر است. وقتی او دارد این حرف‌ها را می‌زند، تهِ آشپزخانه‌ای نشسته که مگس‌ها روی میزش رژه می‌روند. دوربین هم در تراکی آرام و کُند به جلو و به سمت مرد می‌رود و از او می‌گذرد و به پنجره می‌رسد. بیرون، باران است و باد. که این باد، در طول فیلم، همواره سوت می‌کشد و نفیری هشداردهنده دارد. باد خراب می‌کند و فرسوده می‌کند شهر و روستا را و خانه‌ها را. و ایضا باران نیز همین کار را می‌کند: خراب می‌کند.

بلا تار، از مجنون‌های سینما، که یکی از منحصربفردترین روش‌های فیلمسازی را به خود اختصاص داده و جزو بهترین‌های سینمای مجارستان است (و البته شاگرد خوبی برای آندری تارکوفسکی هم به حساب می‌آید و گویا که درس‌های خوبی از مکتب او گرفته)، فیلمِ «تانگوی شیطان» را از روی رمان «تانگوی شیطان»، نوشته‌ی هموطن خود لسلو کراسناهورکایی ساخت. همین نویسنده نخبه‌ای که چند روزی است از جایزه گرفتنش در نوبل می‌گذرد. همان نویسنده‌ای که پساآخرزمانی شدن و پادآرمانشهری شدن را نه به زمانه‌ای در دیروقت‌ها و سالیان آتی، که اتفاقا در دوره‌ای می‌سازد که  همین حالا است. اگر رمان در دهه هشتاد نوشته شده، چه باک که زمانه داستانی اثر نیز تداعی‌گر همان دهه باشد. و خودش هم در کنار بلا تار قرار گرفت و رمانش را تبدیل به فیلمنامه کرد. اگرچه این شکل از همکاری در چند ساخته بلا تار دیده می‌شود.

در جهان سیاه و سفید «تانگوی شیطان»، گونه‌ای از رئالیسم وجود دارد که تا اندازه‌ای آن را از فیلم‌های پادآرمانشهری جدا می‌کند و فاصله‌ای با دیگر فیلم‌های این‌چنینی می‌سازد. رمان‌نویس و فیلمساز دنیایی ساخته‌اند که در واکنش به فروپاشی کمونیسم در بلوک شرق صورت گرفته و برای همین است که نزدیکیِ فراوانی با زندگی و زیست کنونی دارد. هم فیلم و هم رمان، هم کارگردان و هم رمان‌نویس، خفقان موجود در زندگی بشر و دوری آزادی را نه در سال‌های بعدتر، که در زندگی کنونی‌مان می‌بینند. حتی اگر به ظاهر استبداد بلوک شرق فرو ریخته، اما سازندگان ناامیدتر از آن هستند که دنیا را نجات یافته ببینند. برای همین است که مردم دهکده‌ی ترسیم شده در «تانگوی شیطان» همچنان منتظرند که نجات پیدا کنند.

«تانگوی شیطان» فیلمِ آسان‌بینی نیست. سخت است که با یک نشست آن را تمام کنیم. هفت ساعت و نوزده دقیقه، زمان کمی نیست. بخصوص که خود فیلم هم کند پیش می‌رود و به لحاظ داستان و زیر و بم شدن، هیجاناتی را سبب نمی‌شود. اما آن چه در اتمسفر فیلم اتفاق می‌افتد، تماشاگر را ترغیب به نشستنِ بیشتر می‌کند. در واقع تماشاگر به تدریج در رخوت فیلم فرو می‌رود نه در کسرت اتفاقات آن. چرا که با ایجاد بخش‌بندی‌هایی که در فیلم وجود دارد، به گونه‌ای روایت‌ها نیز چندگانه می‌شوند و ما فیلمی را تماشا می‌کنیم که چندان هم روی یک خط حرکت نمی‌کند. اما مسلم این است که «تانگوی شیطان» دیدنی است چرا که در نمایش و ترسیم ویرانی و در گِل رفتن و به گِل نشستن استادانه عمل می‌کند. از فصلی یاد کنیم که دو شخصیت فیلم در کوچه‌ای حرکت می‌کنند و باد زوزه می‌کشد و حجم فراوانی از زباله با آنها حرکت می‌کنند و جلو می‌روند و هشدارمان می‌دهند که انسان و زباله، تا چه اندازه بهم نزدیک شده‌اند. همه آدم‌های «تانگوی شیطان» تجسدی از زباله در کالبدی انسانی هستند.

سینما سینما