- فیلم و سینما

درباره «شاپور قریب»؛ کارگردان جریان‌ساز سینمای اجتماعی ایران هم‌زمان با سالروز درگذشتش

برای اولین‌بار جلو دوربین فیلم سینمایی «پریچهر» روی اسب می‌تازد. بعد‌ها می‌گوید از این کار پشیمان است، اما دویست‌تومان دستمزدی که برای این فیلم می‌گیرد، تبدیل به اولین و شیرین‌ترین دستمزد سینمایی‌اش می‌شود.

 آدم‌ها در خلأ شکل نمی‌گیرند. آنها با فضا پیوند می‌خورند. فضایی که صرفا جغرافیا یا کالبد نیست و با کنش‌های افراد، روابط قدرت و انواع بازنمایی‌ها تولید می‌شود. وقتی از کوچه «آبشار» جایی حوالی خیابان ری در شهر تهران حرف می‌زنیم، منظورمان فضایی از جنس سنگ و سیمان نیست. این فضا تلاقی روایت‌ها، تعاملات و تجاربی است که زیست‌جهان خاص خود را خلق می‌کند.

کوچه آبشار، در دوره قاجار شکل می‌گیرد. وقتی که رودخانه کرج از محله عودلاجان به تهران سرازیر می‌شود، توی کوچه هم‌جوار که کمی پایین‌تر است، آب از بالا فرود می‌آید و نام آبشار روی این کوچه می‌ماند. داوود رشیدی و اسماعیل شنگله هم توی همین کوچه قد کشیدند. شاپور متولد این محله نیست. او حتی متولد شهر تهران هم نیست. سال ۱۳۱۱ در شهر سمنان به دنیا می‌آید و بعد‌ها سر از کوچه آبشار درمی‌آورد. برای بچه‌های این کوچه، سینما همه‌چیز است. 

سینما که عمر درازی ندارد، اما بخش عمده زندگی این نوجوان‌هاست. شاپور فیلم‌ها را چندباره می‌بیند. سینما پاتوق او و هم‌محله‌ای‌هایش است. وقتی از سینما ملی بیرون می‌زنند، حاشیه خیابان تک‌تک صحنه‌ها را بازی می‌کنند. تمام طول مسیر تا خانه مشغول بزن‌بزن، اسب‌سواری، تیراندازی و… هستند و به قول خودش «آرتیست بازی» را همان‌جا، توی همان فضا و با همان آدم‌ها شروع می‌کند.

گمنام سینمای نوگرا

داستان‌سرایی با دوربین

از سر علاقه‌اش به آرتیست‌بازی است که کلاس سوارکاری و شمشیربازی ثبت‌نام می‌کند. برای اولین‌بار هم جلو دوربین فیلم سینمایی «پریچهر» روی اسب می‌تازد. بعد‌ها می‌گوید از این کار پشیمان است، اما دویست‌تومان دستمزدی که برای این فیلم می‌گیرد، تبدیل به اولین و شیرین‌ترین دستمزد سینمایی‌اش می‌شود. کسی او را نمی‌شناسد. نزدیک در گوشه‌ای از شهر تهران توی خلوت می‌نویسد و بعد از انتشار، کتاب «عصر پاییزی» را هم چاپ می‌کند و نامش بر سر زبان‌ها می‌افتد.

در دوره‌ای که اغلب کتاب‌ها، حول یک قهرمان خارق‌العاده روایت می‌شد، شاپور قصه آدم‌های معمولی، تنها و خسته را روی کاغذ می‌آورد. روایت او، روایتی نزدیک‌تر به انسان است و بعد‌ها «گنبد حلبی» را هم منتشر می‌کند. بزرگ علوی، محمدعلی جمالزاده و حتی محمدعلی کشاورز برای «عصر پاییزی» نقد می‌نویسند. نقد‌های بلند و بالایی که سال‌۱۳۳۹ شاپور را به جلو هول می‌دهد. 

وقتی هم سر از جمع سینماگران درمی‌آورد، دوره‌اش می‌کنند و از سنخیت او با کارگردانی می‌گویند. آدم نشستن توی دفتر تهیه‌کنندگان و حرف زدن درباره خودش و ایده‌هایش نیست. از زبان ریختن خوشش نمی‌آید. اولین‌بار ایرج صادق‌پور خودش را جلو می‌اندازد و این بخش از کار را به عهده می‌گیرد. او توی خانه می‌نشیند و می‌نویسد و چیزی حدود سی فیلم سینمایی و سریال را کارگردانی می‌کند. مهم‌ترین ویژگی کار‌های شاپور یک چیز است، او سینما گیشه و سینما تجددخواه آن روز‌ها را به‌هم پیوند می‌زند.

 

 

نبوغ فراموش‌شده

شاید بشود این‌طور گفت که «شاپور قریب» جریان‌ساز این ماجرا بود. کسی که توانست مخاطبان عام و گیشه‌پسند را همراه با طبقه متفکر و تحصیل‌کرده به سینما بکشاند. «کاکو»، «غریبه» و «خروس» اوج این داستان بود. خط داستانی عامه‌پسند، اما با دیالوگ‌ها و پیچیدگی‌های عمیق و ظریف. این سه فیلم، پرفروش‌ترین‌های زمان خودشان بودند.

از ویژگی‌های دیگر قریب هم این بود که در کنار فیلم‌های پرستاره، فیلم‌هایی را کارگردانی کرد که با استعداد‌های تازه کشف شده آنها را پیش می‌برد. او با «هفت‌تیر‌های چوبی» به سراغ کودکان روستایی در شمال کشور رفت. این فیلم به‌قدری صمیمی و صادق بود که تندیس طلایی جشنواره قاهره را از آن خود کرد. او در روایتگری اجتماعی پیشرو بود. 

بیش از هر سینماگری، این اصغر فرهادی بود که قریب را ستایش می‌کرد. توی دورانی که فشار زندگی، قریب را از تهران به مشهد کشاند، فرهادی توی جشن سینمای ایران از او یاد کرد و جایزه‌اش را به او اهدا کرد. وقتی هم برنده اسکار شد، به ایران بازگشت و همراه عزت‌ا… انتظامی به دیدار قریب رفت. اواخر عمر، آلزایمر یک به یک خاطراتش را ربود و سرانجام در سن هفتادونه سالگی درگذشت و در قطعه هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد.