رمان «پریشانیهای تُرلِس جوان» نوشته روبرت موزیل با ترجمه محمود حدادی توسط نشر نو منتشر و راهی بازار نشر شد.
رمان «پریشانیهای تُرلِس جوان» نوشته روبرت موزیل بهتازگی با ترجمه محمود حدادی توسط نشر نو منتشر و راهی بازار نشر شده است. نسخه اصلی اینکتاب سال ۱۹۷۸ در هامبورگ منتشر شده است. ترجمه پیشرو هم پیشتر سال بهقلم حدادی انجام و سال ۱۳۸۱ توسط انتشارات بازتابنگار منتشر شده و حالا در مجموعه «کتابخانه ادبیات داستانی معاصر» نشر نو قرار گرفته است.
اینکتاب، اولینرمان روبرت موزیل نویسنده سرشناس اتریشی است که سال ۱۸۸۰ متولد و سال ۱۹۴۲ درگذشت. داستان اینرمان تا حدودی دربردارنده تجربههای نوجوانی موزیل است و ماجرای شکنجه و آزار مهندسیشده یکپسر دبیرستانی را توسط همکلاسیهایش در بر میگیرد. چیزی که نویسنده در اینکتاب نشان میدهد، این است که پشت ظاهر انسانهای متمدن و شهرنشین، چه موجود هولناک و چه غرایز بدویای وجود دارد.
«پریشانیهای تُرلِس جوان» برای اولینبار سال ۱۹۰۶ منتشر شد و شخصیتهایش رویکردی خشن و عقلستیز دارند. برخی از آنها آینهدار انحطاط اشرافیت جامعه مرفه اروپایی هستند که نتیجه رفتارشان، از دور خارجشدن خوبی و استیلای بدی و نبود منطق است.
قلم روانکاوانه روبرت موزیل باعث شد او را کالبدشکاف زندگان بنامند. همچنین با نویسندگانی چون مارسل پروست و جیمز جویس مقایسه شود. البته قلم او لطافتهای شاعرانه نیز دارد و میگویند میتوان او را غزلسرای تنهایی خردمندان هم نامید. او در ابتدا برای نوشتن اینداستان، مردد بود و موضوع قصهاش را با دو تن از دوستانش که نویسنده بودند، مطرح کرد. اما آنها اینقصه را ننوشتند. به اینترتیب خودش در سال ۱۹۰۳ شروع به نوشتن کرد و سال ۱۹۰۶ آن را منتشر کرد.
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
باسینی لبخند زد، لبخندی شیرین و خواستنی، اما به خشکیدگی خنده شمایلها، و در اینحال در قاب نور قرار گرفت.
ترلس بر الوار زیر پای خود چنگ زد و در عضلات پلکهای خود لرزی یافت.
حال باینبرگ به لحنی یکنواخت و کلماتی خشک ننگهای باسینی را برشمرد. سپس پرسید: «هیچ خجالت نمیکشی؟»
و از پی آن، نگاه باسینی به رایتینگ، گویای آن که: «حالا وقتش است که هوای من را داشته باشی.» درست در همین لحظه رایتینگ مشت خود را محکم وسط صورت او خواباند. باسینی از تاب این ضربه از پشت روی یک الوار غلتید و زمین افتاد. باینبرگ و رایتینگ بر سرش جَستند.
فانوس معلق شد و نور آن گنگ و بیهدف، کاهلوار پیش پای ترلس فرو پاشید. ترلس از صداها پی برد که رخت باسینی را از تنش کندند و با چیزی نرم و نازک به زیر تازیانهاش گرفتند. پیدا بود این کارها را همه از پیش طرحریزی کرده بودند.
مویه و شکوه فروخورده باسینی را میشنید که یکریز و به تمنا رحم طلب میکرد. دست آخر تنها نالهای شبیه زوزهای خفه به گوشش میرسید، و لابهلای آن دشنامهایی غیضآلود، و نفیر نفسهای هیجانزده باینبرگ. از جای خود نجنبید. در ابتدای کار میلی حیوانی در رگ و پیاش دویده بود که بجهد و مشتهای خود را به کار بگیرد. ولی ترس آنکه دیر میرسد و وجودش زائد خواهد بود، بر جا منکوبش کرد. مثل زیر فشار دستی سنگین، همه اندامهایش فلج شد.
در ظاهر بسیار خونسرد به زمین پیش روی خود چشم دوخت. هیچ به قصد تشخیصی بهتر گوش تیز نکرد. نیز دریافت که قلبش هم تپشی تندتر از معمول ندارد. با نگاه لخته نور پیش پایش را دنبال کرد که ذرات غبار، و یک شبکه حقیر و زشت تار عنکبوت در شعاع آن میدرخشیدند. و جز این، پرتو شعله در عمق خاکگرفته حفرهها و شکافهای آنهمه الوار، خفه میشد.
مهر