«مدینهایست عظیمه از شهرهای مشهور. از هر جنس خوبیها را جامع، پاکی خاک و صفای هوا و عذوبت ماء و صحت ابدان و حسن صورت و حذاقت در هر علم و صناعت. بهمرتبهای که گویند که هرچه استادان اصفهان در تحسین آن کوشند، اهل صناعت جمیع بلاد از راستکردن مثل آن عاجز آیند.»
«مدینهایست عظیمه از شهرهای مشهور. از هر جنس خوبیها را جامع، پاکی خاک و صفای هوا و عذوبت ماء و صحت ابدان و حسن صورت و حذاقت در هر علم و صناعت. بهمرتبهای که گویند که هرچه استادان اصفهان در تحسین آن کوشند، اهل صناعت جمیع بلاد از راستکردن مثل آن عاجز آیند.»
این توصیف زکریابنمحمد قزوینی در «آثار البلاد و اخبار العباد» از اصفهان است. بهتر بگوییم این تصویر ذهنی او از نصفجهان روزگار خود است. در حقیقت، این آن چیزی است که او از اصفهان با خود برده و البته باید در کنار آن، دهها و شاید صدها داستان و روایت و قصه دیگر را هم گذاشت که او حتما از اصفهان شنیده و به یاد سپرده است.
وقتی نام اصفهان را میشنویم، چه چیزی از خاطرمان عبور میکند؟ مابهازای اصفهان در ذهن ما چیست؟ چه تصویری از شنیدن نام اصفهان در ذهن ما شکل میگیرد؟ اگر بخواهیم از اصفهان بگوییم، بخواهیم اصفهان را تعریف کنیم، بخواهیم برای نادیده اصفهانی، از این دیار بگوییم، چه خواهیم گفت؟ روایت ما از اصفهان کدام است؟
طبیعتا همه ما شهری تاریخی را در ذهن تصویر میکنیم. بناها و عمارتهای تاریخی را از ذهن میگذرانیم، اسب خیال را در میدان نقشجهان، همپای کالسکهها میگردانیم، با پای اوهام قدمی در چهارباغ میزنیم، روی پلههای پل خواجو مینشینیم و طعم شیرین خاطره کاشیها و گنبدها و پلها و کاخها و باغها را زیر زبان احساس میکنیم و در آخر، آن داستان دوستداشتنی، آن خاطره شیرین، آن قصه فراموشنشدنی از پس ذهنمان مثل دور تند فیلم عبور میکند و از ورای همه اینها در چند خط، در روایت کوتاهی، اصفهان ذهنمان را بر تابلوی پرکلمه سخن نقش میزنیم.
آنچه مسلم است اینکه ما با انبوهی از روایتها مواجهیم؛ روایتهایی که گاه مشابه، گاه موافق و گاه متضاد یکدیگرند. این پراکندگی روایتها را نباید مذموم شمرد. کلانروایت اصفهان، اصفهان زیبا، مجموع این روایتهاست. این خاصیت اسطوره است که هرکس به فراخور حال و احوال خویش روایتی از آن دارد. اسطوره شهر اصفهان، سرزمین روایتها و داستانهاست و این قصههاست که خاطرهها را در اذهان ما ثبت میکند و بازخوانی آنها را شیرین مینماید.
به هر گوشه از اصفهان که سرک بکشیم، میتوانیم روایتی را بهخاطر بیاوریم، قصهای را از ذهن بگذرانیم و داستانی را بازگو کنیم. در همین اصفهان پر از روایت، هستند جاهایی که خود بهتنهایی هزارهزار روایت دارند. درستش این است که بگوییم هر اصفهانی از آنجا روایت خودش را دارد و البته درستتر این خواهد بود که بگوییم هرکسی گذرش به آنجا افتاده، برای خودش روایتی دارد.
فقط کافی است آنجا بوده باشی تا روایتت ساخته شود، قصهات برپا شود و هزار و یکمین روایت خلق شود. یادتان بیاید اولین دیدارتان با میدان نقش جهان را، اولین شمارش ستونهای چهل ستون را و اولین نگاه به منارجنبان را. چقدر قصه ناگفته و چه زیاد روایت ناشنیده داریم.
بنای همه شهرهای تاریخی بر افسانهها و روایتهاست. این داستانها هستند که به بناهای تاریخ هویت میدهند، آنها را ماندگار میکنند و نقش آنها را در دل و جان مخاطب حک میکنند. همین داستانها هستند که مغناطیسشان آدمها را از هر گوشه این کره خاکی به سمت خود میکشاند. افسانهها هویت بخشاند و اگر آنها نباشند، انگار چیزی کم است.
ساکنان شهرهای تاریخی نظیر اسطورهشهر اصفهان، حافظ روایتهایشان هستند، روایتهای جدید خلق میکنند و با ترکیب شگفتانگیز تصویر و روایت، عطر اسطورهای شهرشان را در دنیا میپراکنند تا نفوس شیفته را به سمت خود جلب نمایند و صد افسوس که اصفهان زیبای ما از این منظر غریب و مهجور است و چه میتوان کرد آنگاه که جماعتی به روایتزدایی و ابطال افسانهها نیز همت دارند؟! اگر افسانه گرمشدن حمامی با یک شمع در شهری مثل رم بود، باید میدیدید صف مشتاقان دیدار این حمام را و حالا اینجا ما ایستادهایم با قلمویی برای پاککردن این افسانهها.
شهر اصفهان سرشار از قصه و افسانه است. میتوان برای خشت خشتش داستانی یافت و قصهای گفت. تلاش ما در دومین شماره گردشگر مثبت یادآوری بخشی از این روایتها بوده است. روایتهایی که دارند به فراموشی سپرده میشوند. روایتهایی که شاید خلاف آنها را شنیده باشید یا از بس شنیدهاید، برایتان تکراری باشد. اینها اصلا مهم نیست. مهم این است که من و شما حافظ این میراث گرانبها باشیم. اگر این روایتها ثبت نشوند، اگر سینهبهسینه و نسلبهنسل منتقل نشوند، شاید روزگاری که دیگر روایتی از این عروس کره خاکی در یادها نباشد، اصفهانی نیز دیگر نباشد. آن روز مبادا… .
اصفهان زیبا