در سلسله نشستهای طعم کتاب بررسی و نقد کتاب «بر بلندای تنگه؛ روایت خاطرات حسن کرمی از دوران دفاع مقدس» با حضور منتقد ادبیات دفاع مقدس برگزار میشود.
کتاب «بر بلندای تنگه؛ روایت خاطرات حسن کرمی از دوران دفاع مقدس» در سلسله نشستهای طعم کتاب بررسی و نقد میشود.
در این بررسی و نقد مرتضی قاضی، منتقد و حسین زحمتکش زنجانی، پژوهشگر و گردآورنده کتاب حضور دارند. این نشست یکشنبه ۱۸ شهریور ساعت ۱۵ در فرهنگسرای خاوران برگزار خواهد شد.
«بر بلندای تنگه» روایت خاطرات حسن کرمی از دوران دفاع مقدس در جبهه غرب و مبارزه با جبهه ضد انقلاب است به قلم «حسین زحمتکش زنجانی» در ۱۹۶ صفحه که توسط انتشارات صریر به بازار نشر آمده است.
حسین زحمتکش زنجانی در کتاب «بر بلندای تنگه» مخاطب را به ضیافتی دلپذیر در جبهه شمالغرب کشور و دیدن صحنههای هیجانانگیز، دلهرهآور و البته غرورآفرینِ نبرد با جماعت تجزیهطلب و ضدانقلابِ کومله و دموکرات در سالهای نخستِ بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی دعوت میکند. بر بلندای تنگه، رمزش شهادت است و تکیهکلامش، پاسداری از حریم مرزهای ایران.
در بخشی از این کتاب آمده است؛ «آذر ماه ۱۳۶۵ بود و چند روز دیگر هم اگر صبر میکردم، فرزند سومم به دنیا میآمد. او هم پسر بود و قرار بود اسمش را بگذاریم مصیب. سپاه صد هزار نفری محمد رسولالله (ص)، زمزمهاش همهجا پیچیده بود و همه داشتند مهیا میشدند برای جمع کردن نیرو و اعزام آنها به جبهه. من هم چند نفر را از سِرو به خط کردم و فرستادم. خودم هم تا تهران و بعد هم دزفول همراهشان رفتم و تحویلشان دادم و برگشتم. وقتی برگشتم، مصیب به دنیا آمده بود. حاجخانم میگفت در نبود من، خیلی اذیت شده. بیمارستانی دم دستش نبود. برایم تعریف کرد با چه زحمتی، خانم بخشدار او را برداشته و برده شهر. من هم چیز تعریفی برایش کم نداشتم، بهخصوص از امیر، برادر کوچکترش. هفده سال داشت و هنوز دانشآموز بود. نمیدانستم او هم اعزام شده. محل تجمع نیروها در تهران، ورزشگاه آزادی بود و آسایشگاهشان، ساختمانهای تکمیلنشده اکباتان، که دو شب را آنجا ماندند.
یکی از همین شبها داشتم توی محوطه میچرخیدم که یکهو چشمم افتاد به امیر. گفتم: اینجا چه کار میکنی؟ گفت: ثبتنام کردهام و قرار است اعزام شوم. از سلماس اعزام شده بود. تعجب کردم. گفتم: با این سن و سال؟! مگر آموزش دیدهای؟ سر تکان داد که یعنی دیدهام. یک ماه بعد که عملیات کربلای۵ در شلمچه شروع شد، همه خانواده دلواپس او بودند تا اینکه خبر شهادتش آمد! آن وقتها همیشه از صمیم قلب، دوست داشتم بروم جبهه؛ جبهه جنوب و نبرد با بعثیها. اما دوستان نمیگذاشتند و میگفتند تو در منطقه، کار واجبتری داری. تعبیرشان این بود که اینجا تنگه احد است و خیلی حساستر از جبهه.»
ایبنا